چشم که باز میکنی
میبینی " عشق" هزاران قدم راه رفته
و تو همان قدر دور مانده ای... همان قدر جا مانده ای
آن قدر دور که حتی اندازه ی نقطه هم نیست... بیشتر که فکر کنی ، میبینی
محو شده است... کم کم ... آهسته ... دور و دورتر
حتی دیگر رد پایش داغ نیست... قرمزی اش رنگ باخته
آیا اصلا عشق بود؟!
نمیدانم...
و ندانستن تسکین است...
شاید!
برچسب : نویسنده : 2kuohsangie بازدید : 95