هزار و چهارصد و پنج

ساخت وبلاگ

امشب بعد از سال ها، شام غریبان شرکت کردیم.

یک هییتی بود نزدیک های خونمون... 

من اعتقادی به شمع روشن کردن و حاجت گرفتن ندارم.

آخرهای مراسم که همه روشن کردن و خاموش کردن و فلان ؛

زنعمو گفت آرزو کن و شمع روشن کن. گفتم نمیخوام

باز گفت میگم شمع روشن کن و آرزو کن ... گفتم نیاز نیست نمیخواد بابا!

باز اصرار کرد گفتم باشه کبریتو بده... درواقع هیچ آرزویی نداشتم و فقط 

میخواستم دست از سرم برداره.

هم اینکه هیچ آرزویی نداشتم و دیگه اینکه به شمع روشن کردن اعتقاد ندارم

چه ملت دلشون خوشه ها!

۱۷ ام...
ما را در سایت ۱۷ ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2kuohsangie بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 18:52