۳۹۳ ام

ساخت وبلاگ
تو تختم بودم و داشتم فکر میکردم
به خودم به زندگیم و با خودم میگفتم باید برم پیش دوست جونی
تو همین فکرا بودم که دوست جونی خودش زنگ زد ^_^
تو دلم گفتم ای ناقلا از کجا میدونستی الان تو فکر تو بودم؟!
از صداش پیدا بود تازه چشماشو باز کرده و بیدار شده
گفت چقدر سرد شده امروز، منم گفتم نمیدونم بیرون نرفتم امروز
گفتم میخوام بیام پیشت. پرسید کی میای؟ گفتم نمیدونم یا فردا صبح
یا امروز عصر. گفت عصر بیا باهم بریم یه دوری بخوریم یه بازار بریم :*
خوشحال شدم. عصر بریم گردش :)
۱۷ ام...
ما را در سایت ۱۷ ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2kuohsangie بازدید : 154 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 23:54